روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

شعرعاشقانه

 


 

 

 

شــــــــبگردی می‌کنــــم.

اما صدای نفــــــــــــس‌هایـــت را از پشــــــــت

هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمی‌شـــــــــنوم

آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم

شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت

تنها خانه‌ی من اســت که در آتــــش می‌ســـــــــــــــــوزد. ..

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دلهای بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

     

یک داستان کوتاه

 

 

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…


همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”

شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”

مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “

شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

معنای عاشقی

بزرگی راپرسیدم عاشق شده ااااااای؟

گفت:یکبار

پرسیدم به عشقت رسیده ای?

لبخندسردی زد وگفت:تنهایم

گفتم:معشوقه ات چه شد؟

گفت:رفت وجوانیم روزگارواین دلم باخودببرد

پرسیدمش: دیگرندیدیش ؟گفت :چرا

گفتمش :کجا؟

           گفت :دررویا!

گفتم:دیگرعاشق میشوی؟

اشک هایش راپاک کردوگفت:هنوزعاشقم

گفتم :به من چه نصیحت میکنی

گفت:دگروقت وصیت است

گفت:عاشق باش ولی دل مباز!

گفتم:اگربرای بارآخراوراببینی به اوچه میگویی

گفت میگویم:


ادامه مطلب
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یادالله

عزیزان من همیشه به یادخداباشیدپیش ازآنکه مرگ ماوشماراغافلگیرکند

بازگشتی به خداکنید نمازهایتان راسروقتش اداکنید

زیراانسان عاجزاستدرچنگال مرگ ایستادگری نمیتواندبکند

چه انسانهای زیبایی که باآن همه زیبایی آخردرچنگال مرگ گرفتارشدند

لباس های زیبایشان مبدل به کفن شد

ماشین های مدل بالایشان مبدل به تابوت شد

خانه های بلندقامتشان مبدل به لحدشد

مال وثروت بامحنت جمع کرده ایشان نصیب مردم سشد

        اماافسوس!

اماافسوس که همه حساب وجواب به گردن اوست

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

انتظار

درسکوت خویش سرگشته ام وآسمان دلم ابریست وخیال باریدن دارد

وهجوم اشک ساحل چشمانم رابه بازی گرفته است

               فقط بخاطرانتظار            

هرروز که میگذرد دربرگه های تقویم آن روزهاراخط میزنم

ودم به دم لحظه شماری میکنم برای دیدن تو

حالابادلی آکنده ازعشق ونفرت میگویم:

        کشنده ترین چیز انتظاراست

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تنها

 

چندروزه که گریه بهونه چشمامه

 

توراخواستن ونداشتن یه عذابه که باهامه

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

بغض من

سخت است وقتی ازبغض گلودرد میگیری وهمه میگویند:لباس گرم بپوش...!

این بغض کردن چه حس خوبیه چون وقتی خالیش میکنی انگارهمه دنیابه روت

داره لبخندمیزنه اما، مهمه اینه که این بغض روکجاخالی کنی بری توحموم

زیردوش گریه کنی یا تواتاقت توتاریکی گریه کنی یا زیرپتوگریه کنی یا بدون

شنونده ای توبیابون دادبزنی خودتوخالی کنی یا،یا این یامهمه یا بغل عشقت باشی

سرتوبذاری رو شونه هاش وگریه کنی ومحکم بغلت کنه وباتو همراه تو زار بزنه

وهمراهیت کنه یا زیربارون دست عشقت تودستت سرهاتونو بهم بچسبونید وبغض

تو خالی کنی هردوتاش لذت بخشه هرکسی یه نظری داره درکل بغض که میکنی

بایدیه شنونده داشته باشی تاخودتوخالی کنی حالاعشقت نباشه تواتوبوس یامترو با

یه پیرمردیاپیرزن حرف میزنی ودردل میکنی ویکم خودتوخالی کنی ولی اگه

عشقی داشته باشی واین عشق یه طرفه باشه یعنی فقط تواونو دوست داشته باشی

ولی اون تورو...توهمون مترو اتوبوس درددل کنی شرف داره

تایکی که دوساعت براش حرف بزنی واز دردت بگی جسمش پیش توباشه

وفکرش جای دیگه ای باشه واصلا درکت نکنه

اینجاست که این مطلب رو باید یادمون بیاریم. خوبی؟

گاهی باتمام تکراری بودنش غوغامی کند...!

ودرجوابش میتوان بزرگترین دروغهاراگفت... که خوبم...

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 13 خرداد 1388برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خودنوشت

گاهی به خودم میگم : برای چی می نویسی ؟

تو که نه رشته ی معارف و الهیات خوندی ؛ نه رشته ی تحصیلی ات ادبیات فارسی 

 بوده ، نه شغلت نویسنده و روزنامه نگاریه ، و نه به اندازه کافی مطالعه داری . تو

فقط یه دانشجوی ساده رشته مدیریت دولتی هستی ...

آیا این نوشتن یک احساس وظیفه ست ؟

چه کسی این وظیفه رو بعهده ات گذاشته ؟!

روزگاری تعداد آمار بادید کننده گان و کمیت تعداد نظرات روزانه برام مهم بود ، امروز

اون احساس رو به شکل قبل ندارم ...

با خودم میگم : آیا من صلاحیت نوشتن و انتشار در فضای مجازی رو دارم ؟

در جنگ بین دو نیمه ی خودم ، فعلا و بصورت علی الحساب می نویسم تا بعد چه پیش

آید ...

                    

 

 


 
نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: شنبه 10 تير 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

باران غم

خوش آمدید

یک ساعت که آفتاب بتابد ،

خاطره آن همه شب های بارانی از یاد میرود


این است حکایت آدم ها ،

 فراموشی

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 9 خرداد 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خدای عزیزم

 

خدای عزیزم

 


خدای عزیز! اون کسی که همین الان مشغول خواندن این متنه، زیباست چون دلی زیبا داره

درجه یکه چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی ، قدرتمند و قوی و استواره چون تو پشت و پناهش هستی

خدایا ! ازت می خوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترینها باشه

خواهش می کنم بهش درجات عالی دنیای و اخروی عطا بفرما و کاری کن ، به آنچه چشم امید دوخته

آنگونه که به خیر و صلاحش هست برسه انشاا...

خدایا! در سخت ترین لحظه ها یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین

 لحظه ها زندگی اش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه...


تقدیم به تو


 

 

جون من حالا که اومدی یه نظربده بعدبرو

 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 28 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عاشق

 تقدیم به تمامی شاعران بلوچ به آنهایی که حس زیبایشان را به اشتراک میگذارند

تقدیم به همه ی آنهایی که حتی یک حس مشترک با غمگینی پرنده ی در قفس داشته اند:


راه را با تو بوده ام ،هم اشک تو قطره شده ام ،همبغض تو هق هق

با لبخندات به وجد می آمدم و با سکوتت غمگین

با شعرات به حس ناب رسیده ام ،به حس غرور ،حس تاختن بر ریگهای داغ بلوچستان

شمشیرم را می بینی ،جلایش را برای کشتن نیست ،برای راندن است راندن متجاوزان وحشی برای ترساندن است .

بلوچ من هم پیاله ی شادی و غم من ،چهره ی سوخته ات را بر دفتر سفید دخترکم می کشم تا بداند ما قلبمان به وسعت دریاست،و شعرمان از اندوه قلبی ست که عشقش را به تیرک ها دیده است .

من می نویسم و تو می خوانی ،تو می نویسی و من بغض میکنم ،قلممان را می بینی چه مغرورانه حق را فریاد می زند . مرغ حق،سه قطره خون و جنونی در نگاه متجاوز و صبحی روشن اینک به درگاه ایستاده است.


 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 27 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

مادر

                     تقدیم به تمام مادران                 
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو
 
 

نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 27 اسفند 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 10 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM