منتظرت می مانم...منتظرم می مانی...می آیم...می آیی...می دانم...
می دانی !
رفیق من...زندگی به کامت باد چه با من؛ چه بی من
نالانم...نالانم از دست تقدیر؛ از دست فاصله ها ...راستی؛ چرا فاصله ها
اینقدر زیادند؟... نمی دانم...شاید تو هم ندانی!
خواهانم...خواهان دیدن روزی آفتابی از پس شبی بارانی و تاریک و سرد!
شب های پاییز می آیند و می روند...چیزی نمانده تا بگوییم دو ماه از پاییز
دلتنگی باقی مانده است...و من چه زود سردم شده است!
چه زود زمستان را احساس می کنم...
می لرزم...پناهی ندارم... یکی به من بگوید؛ تا زمستان؛ چقدر مانده است؟!
شب های رویایی پاییز؛ آسمان صاف و ستاره های درخشان که کم سو
و پرسو چشمک می زنند...چشمک می زنند به من... به تو !
ولی می ترسم این چشمک زدن این ستاره ها فقط یک عادت باشد!
یعنی این ستاره ها به خیلی های دیگر چشمک زده اند؟؟
کار من این شده است...شب ها زیر آسمان کنار درخت های بلندی که در
شب برگ هایشان به سیاهی میزند روی چمن ها می نشینم..
سرم را رو به آسمان می گیرم و شروع می شود کار همیشگی من!
ستاره های دور و نزدیک را می شمارم... می شمارم و می شمارم و
می شمارم....باور کن ستاره ها کم می آورند! و من ناامید بلند می شوم
و با خود همراه با بلند شدن مشتی از چمن های سبز و در شب سیاه را
از ریشه هایشان جدا می کنم !
و باز هم به امید شبی دیگر...که ستاره ها کم نیاورند !
من اینجا سردم شده است...به دنبال گرمایی آرام می گردم...
به دنبال روحی بزرگ می گردم ولی...پیدایش نمی کنم!
من اینجا سردم شده است و تنها کار من این است دستانم را محکم به هم
می فشارم تا اندکی گرما گیرند که می دانم موقتی است ولی اندکی
آرام می شوم...!